گروه فرهنگ و هنر آذرانجمن/ سما شیرزاد؛ ساعت ۹.۳۰ صبح یک روز سرد زمستانیست؛ از خانه بیرون میزنم، با خودم قرار گذاشته ام امروز با یک فروشنده عروسک مصاحبه کنم اما موفق نمیشوم؛ همان لحظه فکر مصاحبه با یک عتیقه فروش در محله قدیمی ارمنی نشین «بارناوا» در ذهنم جرقه می زند؛ اما باز هم تیرم به سنگ میخورد؛ کرکره همه عتیقه فروشان پایین است. اینجا در تبریز برخی مغازه داران و اصناف معمولا از ساعت ۱۰ یا ۱۱ کرکره هایشان را بالا میزنند. راهم را میکشم و خودم را در کوچه تاریخی «ملا علی اکبر» مییابم. یک خانه تاریخی توجهم را جلب میکند؛ حس روزنامه نگاریام گل میکند. حتی اهمیتی به مردی که در داخل خودرو به من زل زده است نمیدهم؛ دو عدد بلوک آجر را روی هم گذاشته و پله ای میسازم برای پریدن به آن سوی دیوار؛ می پرسید که چرا دیوار؟ زیرا دور تا دور حیاط را دیوار کشیده اند و درها قفل مانده اند. در لحظه ورودم به حیاط این خانه تاریخی به این فکر میکنم که با چه کسی یا چه چیزی میتوانم روبه رو شوم.
ابتدا دوری میزنم در محوطه بنای تاریخی ناشناخته، مطمئن میشوم کسی نیست، اندکی جرعت پیدا میکنم که وارد ساختمان شوم. در این میان با، «Don’t enter» نوشته ای انگلیسی به معنای وارد نشوید، مواجه میشوم. اما من که سراپا غرق در کنجکاوی برای کشف ناشناخته های این بنای تاریخی هستم پا پیش میگذارم، در دومین پله به ذهنم میرسد برای احتیاط، موقعیت بنا را به یکی از دوستانم ارسال کنم؛ داخل بنا بسیار ویران است و این بنای فرنگی هیچ شباهتی به معماری هایی که امروزه در همه جای شهر می شود دید را ندارد.
قدم زدن در محوطه این بنا که نامش را نمیدانم انگار مرا به حس و حال تبریز قدیم میبرد. خانه هایی با وسعت بیش از یک هزارمتر؛ باغچه هایی مزین به گل های نسترن و حوض های آبی رنگ آراسته با فواره.
داخل بنا هیچ نشانی از شکوه و عظمت سپری شدهی بنا نیست، سقف برخی اتاق ها ترک خورده و هر لحظه امکان ریزش دارد. خرده شیشه ها، روزنامه های قدیمی، خاک، پاره آجر پراکنده در کف اتاق ها و نوشته های جا خشک کرده در دیوار از بی سامانی آن خبر میدهند که شاید روزگاری برای خود برو بیایی داشت؛ دقیق تر که میشوم آثار آتش بر روی زمین افکارم را پریشان میکند، ناخواسته به این میاندیشم که اینجا سال هاست که به پاتوق معتادان تبدیل شده است.
مردم محله چه میگویند؟
از خانه قدیمی که بیرون می آیم نور آفتاب چشمانم را میزند، دنبال کسی میگردم که نشانه ای از این بنای تاریخی به من بدهد اما به سراغ هرکس میروم به زبان بی زبانی از من میخواهد که محله را ترک کنم، هیچکس یا چیزی نمیداند و یا نمیخواهد به من بگوید.
خانم مسنی که از کوچه میگذرد در پاسخ من که این خانه متعلق به کیست میگوید: «شنیده ام ملک متعلق به پیرمردیست که چندین سال پیش عمارت را ترک کرده و در رشدیه ساکن شده است». تنها یافته ام از صحبت های مردم کوچه ملا علی اکبر همین است.
نابودی کنسولگری آلمان نازی در تبریز / بازگشت به ۱۲۰ سال قبل
خسته و ناامید به دفتر پایگاه خبری آذرانجمن برمیگردم وقتی سردبیر را در جریان میگذارم که نتوانستهام از ماهیت بنای تاریخی کوچه ملا علی اکبر محله قدیمی بارون آواک، اطلاع دقیقی کسب کنم آقای سرابی اقدم مجموعه دار سرشناس را برایم معرفی میکند. سرابی اقدم با شنیدن داستان دوندگی های بی نتیجه ام در بنای قدیمی کوچه ملا علی اکبر لبخندی میزند و میگوید: «دخترم آنجا اولین ساختمان کنسولگری آلمان در تبریز است».
او ادامه میدهد: زمانی که آلمانی ها متوجه ورود روس ها به ایران جهت اشغال تبریز در چهارم شهریور ماه می شوند، آلمانی های حاضر در تبریز با صدور فراخوانی به فکر خروج فوری از ایران میشوند. در این بین رئیس کنسولگری آلمان در تبریز متوجه میشود دو فردی به نام یعقوب و خلیل جاسوسی دوجانبه برای آلمانی ها و روسی ها انجام میدادند؛ آنها خبرها و اطلاعاتی که از آنها میگرفتند را به آلمانی ها آورده و اطلاعات آلمانی هارا نیز به روس ها میبردند.
مأموران آلمانی که مفقودالاثر شدند
مجموعه دار تبریزی تشریح میکند: بعد از این ماجرا رئیس کنسولگری آلمان در تبریز به ۴ نفر از افسران آلمانی مأموریت میدهد تا این دو فرد را به مخفیگاه فراخوانده و بعد از تخلیه اطلاعاتشان آنها را سربه نیست کنند. اما بعد از این ماجرا ۴ نفر افسران مأموریت یافته آلمانی نیز مفقود شده و اثری از آنها پیدا نمیشود و برخی افراد باقی مانده اسیر روس ها شده و سپس توسط آنها اعدام میشوند.
سرابی اقدم می گوید: من امروز در موزه خود اسناد و وسایلی از سربازان و کادر کنسولگری آلمان نازی در تبریز دارم که در نوبه خود جالب و پر اهمیت است. اسناد بجا مانده از کنسولگری آلمان در تبریز نشان میدهد، آلمانی ها مراودات تجاری مهمی با اهالی آذربایجان و تبریز داشته اند.
او داستان پیدا کردن و نگهداری این اسناد را اینگونه توضیح میدهد: من با توجه به مطالعات و تحقیق هایی که داشتم، میدانستم که آلمان نازی در تبریز کنسولگری داشت. اولین ساختمان هم ساختمانی بود که در بارناوا وجود داشت، اما در جست و جوی این محل چیزی به دستم نرسید. بعد ها ساختمان سومی که آلمانی ها در آن سکونت داشتند ساختمانی در تربیت بود که این کنسولگری در اختیار یک فرد تبریزی بود. آن فرد تبریزی در دوران جوانی مستخدم و پیشکار آلمان ها در کنسولگری بود. زمانی که روس ها وارد تبریز میشوند از بیم دستگیری و مرگ مدتی خود را در روستاهای اطراف تبریز، گم و گور میکند و پس از چند سال از تمام شدن جنگ جهانی دوم وقتی جوان ۲۰ سالهای بود به خانه ی این کنسولگری بازمیگردد.
او میگوید: من این فرد را چندین سال پیش درحالی که سنی از او گذشته و بیمار بود پیدا کردم. فرزندانش در خارج از کشور زندگی میکردند و او به دلیل کهولت سن ناتوان شده بود. او همچنین به دلیل ترسی که آن زمان بر او مستولی شده بود فوبیای روسی داشت به این مضمون که فکر میکرد من از طرف روس ها مامور هستم تا او را تخلیه اطلاعاتی کنم و سپس او را بکشم. من بیش از ۷ سال کنار او بودم تا در نهایت توانستم اعتمادش را جلب کنم.
رمز گشایی از اسناد موجود نازی ها
سرایی اقدم با اشاره به تلاش۷ ساله اش برای رمز گشایی از این بنا؛ در ادامه اتفاقات افتاده را از زبان این فرد چنین بازگو میکند: مستخدم جوان تبریزی وقتی با ترس و واهمه به کنسولگری آلمان برمیگردد دیگر اثری از آلمان ها نیست. چند سال آنجا زندگی و مدتی بعد در آنجا ازدواج میکند. وقتی طرح اصلاحات ارضی محمدرضا پهلوی به اجرا در می آید او در آن زمان از این فرصت استفاده کرده و با استشهاد محلی خانه را به نام خود میکند.
اشیای کنسولگری آلمان در کجاست؟
او توضیح میدهد: بعد از جلب اعتماد این فرد به خانه متروکه رفته و در زیر زمین خانه، مخفیگاهی که وجود داشت و توسط خود او سالها از دید همگان پنهان مانده بود را نشان میدهد. وقتی دریچه زیر زمین را باز کردم با وسایل و اسناد قابل توجهی برخورد کردم. اسناد مراودات تجاری آذربایجان و آلمان، چندین قلم ابزار و ادوات جنگی سربازان نازی، پرچم های منقش به علائم نازی و چندین مهر و مدال و نشان افتخار. این وسایل هم اکنون در موزه شخصیام موجود است.
عروسی در تهران؛ کنسولگری در تبریز
جستجو درباره تاريخچه كنسولگری كشورهای خارجی در تبريز، من را به كتاب خاطرات ويلهلم ليتن، كنسول آلمان در تبريز، با عنوان «ماه عسل ايرانی» می رساند. لیتن خاطراتش در تبریز را کتاب کرده است.
«برخلاف رمان که با ازدواجی پایان میرسد؛ این داستان واقعی با یک ازدواج آغاز می شود.». این جمله ایست که در کتاب ماه عسل ایرانی از قول نویسنده نوشته شده است.
در این کتاب آمده است: ويلهلم ،لیتن کارمند بلندپایه ی سفارت آلمان در ایران در سپتامبر ۱۹۱۳، در تهران با یک دوشیزه ی آلمانی ازدواج کرد و پس از ازدواج آهنگ رفتن به ماه عسل را داشت که از سوی سفیر آلمان مأمور تأسیس کنسولگری آلمان در تبریز و تصدی این کنسولگری شد تا در روزهایی ،بحرانی که آذربایجان آشکارا در دست روسها بود دولت آلمان نیز دستی بر آتش داشته باشد.
لیتن در کتاب خاطراتش از آن شبی که خطر ورود روس ها به کنسولگری آلمان تهدیدشان میکرد چنین حکایت میکند: تلگرافی را از سوی سفارت آلمان از تهران دریافت کردم. «عقیده دارم که تا روشن شدن وضعیت ماندن در پناهگاه به صلاح است. موقعی پناهندگان را به خانه هایشان بفرستید که ضمانتی برای امنیت در دست باشد. بدون تردید جنگ درآذربایجان پیش روی ماست و چون اخراج آن جناب از کنسولگری آمریکا غیر ممکن است. بنابراین صلاح است که در آنجا بمانید و کنسولگری آمریکا را ترک نکنید. ما نباید کوتاه بیاییم.»
با وجود دریافت این تلگراف با همسرم قرار گذاشتیم که شب را در کنسولگری آلمان بمانیم و روز بعد دوباره پیش پادوک برویم و شاید هم در خانه ی پناگ ساکن شویم. شام خوردیم و بعد به رختخواب رفتیم شماره های رمز و فرمهای تلگراف را که توی یک پوشه بود زیر بالش گذاشته بودم.
روز دوشنبه دوم نوامبر ۱۹۱۴ حدود ساعت ۹ صبح، خدمتکارم به شدت به در اتاق خوابمان کوبید که همسرم برود چای بخورد او ساعت نه و نیم دوباره در اتاق را زد که محض رضای خدا همسرم برود چای بخورد. از در نگاه کردم به بیرون بعد خدمتکارم گفت خانه از طرف سربازهای روسی محاصره شده است. فوری لباسم را پوشیدم و مهر کنسولگری و شماره های رمز را برداشتم و از در فرعی به خانه آقای ولفینگر رفتم و آنها را به او دادم و از او خواهش کردم که مهر و شماره های رمز را بسوزاند.
محوطه کنسولگری از طرف سربازهای روسی محاصره شده و هر دو در جلوی کنسولگری رسماً اشغال شده است اما در پشتی بدون نگهبان است و من بایستی فوراً از این در فرار کنم من دوباره با سرعت به محوطه کنسولگری رفتم و شنیدم که در جلویی ساختمان با شدت زیادی کوبیده میشود. بعد فوراً به حیاط مرغها رفتم و در آنجا به همسرم برخوردم دوشیزه هارناک گفته بود که ابتدا صبحانه صرف شود. شکرالله خدمتکار خوبم که از تهران آورده بودمش هم در آنجا بود. و به من گفت که با خاطر جمع ،بروم او ترتیب همه چیز را خواهد داد.
بعد من و همسرم همراه آشپزم که لباسش جلب توجه نمی کرد، از در پشتی حیاط مرغ ها وارد کوچه شدیم و راهی کنسولگری آمریکا شدیم در میان راه به آقای پانتس برخوردیم که میخواست برای هشدار دادن به ما پیش ما بیاید. همه ی این حوادث در چند ثانیه اتفاق افتاده بود بدون این که شناخته شویم (من گذاشته بودم ریشم خیلی بلند شود از حیاط تدارکات گذشتیم و وارد کوچه ای شدیم و از این کوچه از راه پرپیچ و خمی که در محله ارمنیها بود، بدون پیشامدی به مرکز شهر رسیدیم. البته در این موقعیت حساس بند جوراب همسرم در رفت و این موضوع برایم چند لحظه ی پرهیجان درست کرد بدون اینکه در راه حتی با یک سرباز روسی برخورد کنیم چون سربازان روسی رفته بودند که کنسول آلمان را دستگیر کنند وارد کنسولگری آمریکا شدیم.
گزارش های روزانهی لیتن گاهی چنان بی شائبه و خودمانی می شود که گویی او را در حضور داری از همین رو این کتاب میتواند برای پژوهشگران تاریخ اجتماعی ایران در آستانهی جنگ جهانی اول در غرب کشور بسیار سودمند افتد.
بعد از پرسوجوی بیشتر نسبت به این محل، یافتم که این بنای تاریخی سال ها بعد از این اتفاقات به عنوان مدرسه دخترانه به اسم «سمیه» استفاده شده است. حتی داخل یکی از اتاق ها، جلد کتاب «درس هایی از قرآن مجید» برای سوم دبستان قابل مشاهده بود.
تا کنون خودم را در این حد به تاریخ نزدیک نیافته بودم و من باز با خود میگویم که این بنای فرنگی چه رمز های ناگفتهی زیادی در خود جای داده است؟
انتهای پیام/