تاریخ انتشار: ۱۴۰۴/۰۹/۲۵ - ساعت ۱۳:۰۱ کدخبر: 90570 comment-2 Created with Sketch Beta. نظرات (0)

آنچه پس از شعله‌ها ماند/قصه‌ یک جنگل سوخته در قره‌داغ

این روایت، قصه‌ی جنگلی‌ست که شعله‌هایش خاموش شده‌اند، اما بوی خاکستر هنوز در هواست و سیاهی بر تنه‌ها مانده است؛ جنگلی که پس از آتش، هنوز ایستاده، اما زخم‌هایش را با خود حمل می‌کند.

به گزارش آذرانجمن، ساعت شش صبح دهم آذر است. هوا هنوز به‌طور کامل بیدار و روشن نشده و جاده، آرام‌تر از معمول، زیر چرخ‌ها کش می‌آید؛ انگار خودش هم میلی ندارد زودتر ما را به جایی برساند که قرار است تصویرش تا مدت‌ها از ذهنم پاک نشود. از تبریز به سمت جنگل‌های دیزمار راه می‌افتیم؛ به سمت قره‌داغ، نامی که همیشه برایم با زندگی و سرسبزی معنا داشته، نه با خاکستر و تنه‌های سیاه‌شده.

Advertise

در تمام مسیر، سکوت می‌کنم. نه اینکه حرفی نداشته باشم، بلکه از ترسِ آن‌که اگر دهان باز کنم، بغضی که هنوز شکل نگرفته، زودتر از جنگل خودش را لو بدهد. دقیقاً نمی‌دانم با چه صحنه‌ای روبه‌رو می‌شوم، اما مطمئنم آنچه قرار است ببینم، بعد از این سفر، نگاهم را عوض می‌کند؛ همان حسی که خبرنگارها خوب می‌شناسند، وقتی می‌فهمند قرار نیست فقط «گزارش» بنویسند.

از آن کوه به این کوه… پس کی قرار است به جنگل برسیم؟ جنگل در جهان می‌گنجد، اما در ذهنم نه. همراه ما مردی از اهالی ورزقان است؛ چهره‌ای خسته، پوستی خشک، صدایی آرام که چندان اهل حرف زدن نیست. مشغول فراری دادن لاستیک‌های ماشین از چاله‌چوله‌هاست و هر برخورد با سنگ‌ها، با کوبیده شدن سرم به سقف ماشین همراه می‌شود. هرچه درباره آتش می‌پرسم، جواب‌ها کوتاه‌تر می‌شود. صدا آن‌قدر آرام است که خودِ سؤال شرم می‌کند. آخرش فقط می‌گوید: «برید می‌بینید… به گفتن نمیاد.»

بالاخره بعد از سه ساعت گذر از راه‌های خاکی و پیچ‌درپیچ، از میان کوه‌های بلندِ بی‌برفِ آخرین ماه پاییز، مسیری که از ورزقان به سمت آستمال، چیچکلی و روستاهای اطرافش، آوان و علی‌بولاقی می‌رود و بیشتر شبیه زخم‌های کهنه زمین است تا راه، یک دره پر از درختان بلند و باوقار نمایان می‌شود؛ بزرگی‌اش از همان دور حس رهایی می‌دهد.

با خودم فکر می‌کنم اگر خودم را از شیب کوه‌های اطراف این جنگل رها کنم، حتماً میان تنه‌ها و برگ‌ها گم می‌شوم و جنگل، بی‌هیچ پرسشی، مرا در آغوش می‌گیرد. آرامش، مثل دستِ مادری که روی سر کودک می‌کشد، آرام‌آرام در وجودم می‌نشیند؛ بی‌خبر از اینکه چند کیلومتر جلوتر، به سمت روستای نمنق جلفا، قلب جنگل سوخته و قرار است داغش تا عمق جانم برود.

قدم برمی‌داریم و همراه چند محیط‌بان و حاتم شیرجنگ، رئیس پارک ملی ارسباران، راهی دره دیزمار غربی می‌شویم. چند نفر از همکاران عکاس با دیگر محیط‌بانان به سر تپه می‌روند تا نقشه و عکس‌های کلی از منطقه سوخته تهیه کنند. پیاده‌روی ما در دل جنگل نزدیک به دو ساعت طول می‌کشد.

ابتدا همه‌چیز عادی و حتی لذت‌بخش است؛ زمین زنده است، هوا نفس می‌کشد، هر قدم قدرت می‌دهد. جنگل هنوز زنده است و مثل یک قول نانوشته، می‌گوید: «من زنده هستم.» اما این حس، درست در نقطه‌ای فرو می‌ریزد که به قلب میدان آتش می‌رسیم. پاهایم شل می‌شود. چشم‌هایم باور نمی‌کند. حجم سوختگی فراتر از تصور است. این حجم از سوختگی را هیچ عکس و نوشته‌ای نمی‌تواند توضیح بدهد؛ این را باید با قلب دید.

بی‌اختیار می‌گویم: «خدایا چرا؟» و همان لحظه، شرم مثل مشت به سینه‌ام می‌خورد. مگر کار خداست؟ این کارِ من است؛ کارِ ما انسان‌هاست.

به نقطه شروع آتش می‌رسیم؛ همه‌چیز سیاه است. علف روی خاک سوخته خوابیده. تا حالا جنگل سیاه دیده‌اید؟ برگ‌های نارنجی پاییز کنار برگ‌های سیاه‌شده افتاده‌اند؛ انگار طبیعت برای خودش عزاداری گرفته باشد. ریشه‌های درختان دودی‌اند، تنه‌ها کمتر از نصف، خاکستری شده‌اند و جنگل، سیاه‌پوشِ خودش است.

کم‌کم مسیر باریک و بادخیز هم دیگر لذت راه رفتن را از ما می‌گیرد و جایش را به بوی سوختگی و سختی راه می‌دهد؛ آن‌قدر دشوار که حتی عبور یک انسان با کوله‌پشتی هم نفس‌گیر است، چه برسد به انتقال تجهیزات اطفای حریق. باد امان نمی‌دهد قدم‌ها را محکم برداریم. هرچه جلوتر می‌رویم، شیب تندتر می‌شود و نفس‌ها کوتاه‌تر. پس از حدود دو ساعت پیاده‌روی و رسیدن به قلب ماجرا، خستگی چنان به تن‌مان می‌نشیند که ناچار می‌شویم ده دقیقه توقف کنیم.

برای فهمیدن رنج آن پنج روز، پای روایت مردی می‌ایستیم که خودش در دل آتش بوده است؛ شیرجنگ، رئیس پارک ملی ارسباران. آرام، شمرده و بی‌اغراق و احساسی که مثل یک دوست به آدم می‌دهد و نه مسئول می‌گوید: «در این پنج روز، حدود ۱۰۰ هکتار از جنگل‌های دیزمار سوخت؛ بخشی از توده جنگلی قره‌داغ که در مجموع بیش از ۱۶۰ هزار هکتار وسعت دارد و یکی از ارزشمندترین ذخیره‌گاه‌های زیست‌کره کشور به‌شمار می‌رود. ما مطمئنیم عامل آتش‌سوزی انسانی بوده؛ یک خطا، یک بی‌احتیاطی یا شاید یک جنایت خاموش علیه خودمان که بررسی‌ها هنوز ادامه دارد.»

سرپا و خستگی‌ناپذیر به نظر می‌رسد؛ نگاهی دارد که اطمینان می‌دهد این منطقه را مثل کف دستش می‌شناسد. او ادامه می‌دهد: «روز اول، خبر را اهالی روستای نمنق رساندند. شعله‌ها آن‌قدر بلند بود که نیروها عملاً دست‌بسته ماندند. تعداد نفرات کم بود و همه گیج و مبهم‌ بودند؛ نمی‌توانستیم تأثیر چندانی داشته باشیم.»

روز دوم را با عجله روایت می‌کند: «خوشبختانه با انتشار خبر آتش‌سوزی در فضای مجازی و رسانه‌ها، مردم از ورزقان، جلفا، روستاهای اطراف و حتی تبریز، همراه نیروهای محیط‌زیست، منابع طبیعی و سایر ارگان‌ها؛ به‌ویژه موتورسواران و آفرودسواران حرفه‌ای، به کمک آمدند. تعداد نیروها به حدود ۷۰ نفر می‌رسید؛ با بیل، آتش‌کوب و کوله‌پشتی‌های آب و شن‌کوب، همه با همدلی تلاش کردیم. اگر مردم پای کار نمی‌آمدند، آتش کل جنگل را می‌بلعید.»

کیک داخل جیبش را، که بخشی از جیره کوچک‌مان برای این سفر چندساعته است، در دست می‌فشارد و می‌گوید: «روز سوم، برای اولین بار حتی گروهی از زنان شجاعانه وارد میدان شدند؛ صحنه‌ای فراموش‌نشدنی بود. شب‌ها به‌خاطر خطر جانی عقب‌نشینی می‌کردیم و صبح زود دوباره برمی‌گشتیم. آتش وقتی با باد همراه می‌شد و به تنه‌های خشک می‌رسید، در شیب تند ۷۰ درصدی جنگل، مثل لوله‌ای شعله‌ور بالا می‌گرفت.»

در حالی که مشغول روایت روز چهارم است و چشمم به تنه درختی می‌افتد که از وسط نصف شده، در فاصله‌ی چشم به هم زدنم به روز پایانی می‌رسد: «سرانجام در روز پنجم، با تقسیم وظایف، آتش مهار شد؛ هرچند هنوز ۵ تا ۶ درصد از ریشه‌ها دچار سوختگی است و احیای کامل، به زمان و بارش برف وابسته است.»

ماسکش را کنار زده و با تأکید می‌گوید: «مهم‌ترین کار این است که این جنگل‌ها در فهرست جهانی یونسکو ثبت شوند؛ نه صرفاً در حد شعار.»

او توضیح داد که جنگل‌های ارسباران پیش‌تر به‌عنوان ذخیره‌گاه زیست‌کره (Biosphere Reserve) در برنامه یونسکو شناخته شده‌اند، اما این عنوان با ثبت در فهرست میراث جهانی یونسکو تفاوت اساسی دارد. ثبت در فهرست میراث جهانی، الزام‌آورتر است و کشور عضو را متعهد می‌کند که برای حفاظت، پایش، تأمین زیرساخت و پیشگیری از بحران‌ها، برنامه عملیاتی مشخص ارائه دهد.

به گفته او، برای ثبت جهانی، ابتدا باید پرونده‌ای جامع از سوی وزارت میراث فرهنگی، گردشگری و صنایع دستی تهیه و در «فهرست موقت میراث جهانی ایران» قرار گیرد؛ پرونده‌ای که شامل مستندات اکولوژیک، تنوع زیستی، ارزش‌های منحصربه‌فرد طبیعی، نقشه‌های دقیق عرصه و حریم، تهدیدات موجود و برنامه‌های مدیریت و حفاظت باشد. پس از آن، این پرونده برای بررسی به یونسکو ارسال می‌شود و نهادهای تخصصی بین‌المللی مانند IUCN (اتحادیه جهانی حفاظت از طبیعت) آن را ارزیابی می‌کنند.

او بیان می‌کند: «اگر این مرحله طی بشه، می‌شه پایگاه محیط‌بانی دائمی ایجاد کرد، تجهیزات استاندارد اطفای حریق آورد، نیروی آموزش‌دیده مستقر کرد و سامانه‌های هشدار سریع راه انداخت. یعنی به‌جای واکنش بعد از فاجعه، وارد فاز پیشگیری می‌شیم.»

در پایان، رو به ما خاطرنشان می‌کند: «این مسیر بدون مطالبه‌گری عمومی جلو نمی‌رود. این‌جا نقش رسانه‌هاست؛ اینکه ثبت جهانی را از یک شعار احساسی، تبدیل کنند به یک خواست مشخص، مستند و قابل پیگیری.»

درباره تلفات می‌پرسم. می‌گوید خوشبختانه تلفات انسانی نداشته‌اند و آسیب جدی به جانوران جز چند مورد پرنده گزارش نشده است. ارسباران زیستگاه بیش از ۳۵ گونه پستاندار، حدود ۱۰۰ گونه پرنده و ده‌ها گونه خزنده و دوزیست است؛ از خرس قهوه‌ای و سیاه‌گوش گرفته تا شوکا و گراز. تنها مورد ثبت‌شده، سوختگی سطحی پای یکی از نیروهاست.

اعتراف می‌کنم قبل از دیدن مسیرها، پر از خشم بودم؛ از خودم می‌پرسیدم چرا «کاری نکردند؟» اما وقتی از آن شیب‌ها عبور می‌کردم، فهمیدم رساندن نیرو و تجهیزات به این منطقه، خودش جنگی جداگانه است.

راه برگشت، با وجود سرمای هوا، حرارت بالای بدنم گونه‌هایم را از داغی سرخ کرده و با دلی پر از حرف، ما را به سمت خانه می‌برد. غروب، خستگی‌مان ما را به رستوران کوچکی در ورزقان می‌کشاند. پسربچه‌ای که میان میزها می‌چرخد و دستکش سیاهی به دست دارد، به لباس‌ها و صورت‌های خاکستری‌مان خیره می‌شود و می‌پرسد:
«رفته بودید جنگل؟»

بعد، بی‌آنکه منتظر جواب بماند، می‌گوید: «بابای من دو روز آخر رفت… کتش یه‌کم پاره شد. مامانم دعواش کرد، اما گفت کتم مهم نیست، جنگل نجات پیدا کرد.»

چشمانش برق می‌زند. معلوم بود که به شجاعت پدرش می‌بالید و سعی داشت هر جا که بحث جنگل شود این ماجرا را تعریف کند. بعد شانه‌های کوچکش را بالا می‌اندازد و خیلی ساده می‌گوید: «جنگل هم مثل آدمه؛ اگه بسوزه، دردش می‌گیره.» این بچه هم از نسل جدید دنیایمان میدانست که چه فاجعه‌ای رخ داده!

ساعت نه شب به خانه می‌رسم؛ با لباس‌هایی که بوی خاکستر می‌دهد، دست‌ها و پاهایی خسته و دلی که هنوز وسط جنگل جا مانده است. قره‌داغ اولین بارش نیست که می‌سوزد و اگر چیزی تغییر نکند، آخرین بارش هم نخواهد بود. این جنگل خودبه‌خود نمی‌سوزد؛ و اگر ما به آن رحم نکنیم، بعید است فردا چیزی باقی بماند که ساعت شش صبح، به دیدنش راه بیفتیم.

 

انتهای پیام/

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *