تنظیمات
اندازه فونت :
چاپ خبر
شماره : 70286
تاریخ : 9 مهر 1403 :: 11:16
حوزه : اجتماعی, اسلایدر, برگزیده اخبار, گزارش
داستان دختری شنوا در خانواده‌ای ناشنوا نیوشا فرزند یک خانواده ناشنواست و برعکس تصورات رایج، نه تنها گوشه‌گیر نیست بلکه شخصیتی شاد و پرانرژی دارد. نیوشا با وجود چالش‌های فراوانی که در زندگی‌اش تجربه کرده، به نوعی منبعی از انرژی مثبت و انگیزه است.

به گزارش آذرانجمن، در گوشه‌ای از شهر، لابلای ماشین‌ها و آن طرف خیابان، دختر جوانی دستش را بلند می‌کند. بعد از یک هفته انتظار، بالاخره نیوشا برای مصاحبه مفصل به دیدنم می‌آید! آشنایی ما در یک برنامه درباره هوش مصنوعی شکل گرفت. او فرزند یک خانواده ناشنواست و برعکس تصورات رایج، نه تنها گوشه‌گیر نیست بلکه شخصیتی شاد و پرانرژی دارد. نیوشا با وجود چالش‌های فراوانی که در زندگی‌اش تجربه کرده، به نوعی منبعی از انرژی مثبت و انگیزه است. وقتی او را می‌بینم، لبخندش مثل یک شعله‌ی گرم، فضای اطراف را روشن می‌کند. حس کنجکاوی‌ام نسبت به زندگی خاص و پرچالش او بیشتر می‌شود. با هم به سمت دفتر پایگاه خبری تحلیلی آذرانجمن حرکت می‌کنیم. همین که وارد دفتر می‌شویم، او را با فضای اتاق تنها می‌گذارم تا کمی با محیط آشنا شده و احساس راحتی کند و در این حین، با یک چای گرم به استقبالش می‌روم و شروع به گفتگو می‌کنیم. نیوشا، مترجم ناشنوایان است که از سختی‌ها و مشقاتی می‌گوید که در طول سال‌ها در زندگی‌اش با آن‌ها مواجه شده؛ بدون مکث و با چهره‌ای شاداب اما جدی، با یک خاطره شروع می‌کند: از وقتی که به یاد دارم، هر کسی با من روبه‌رو می‌شد چند سوال می‌پرسید و اولش هم می‌پرسید که آیا ناراحت نمی‌شوی در مورد مادر و پدرت ازت چیزی بپرسم؟ در حالی که دستش که به لبه استکان چای لیز می‌خورد، نگاهی به بالا انداخته و ادامه می‌دهد: من هم با روی خوش می‌گفتم نه، سوالت رو بپرس. از من می‌پرسیدند که حرف زدن با خانوادت رو کی و از کجا یاد گرفتی؟ زبان اشاره سخت نیست؟ اذیت نمی‌شوی؟ همیشه با حوصله می‌گفتم که خودم هم خیلی یادم نیست؛ اینکه از خودت بپرسم ترکی رو از کجا یاد گرفتی؟ دقیقا عین این می‌مونه چون زبان اشاره زبان مادری منه! او می‌گوید: زندگی با والدینم برای من یک سفر خاص بوده؛ از کودکی یاد گرفته‌ام که ارتباط فقط به صدا محدود نمی‌شود. ما با زبان اشاره و احساسات عمیق‌مان با هم ارتباط برقرار می‌کنیم. در حین گفتگو، دستش را به سوشرتی که به تن دارد می‌اندازد تا خود را از هوای گرم خلاص کند و ادامه می‌دهد: «اولین چیزی که مادرم با زبان اشاره از من درخواست کرد، آب بود.» بعدها زمانی که زبان اشاره را یاد گرفتم، مادرم برایم از کودکی‌ام می‌گفت، زمانی که گریه می‌کردم، یا همسایه‌ها به در خانه می‌آمدند و پدر مادرم را از خواب بیدار می‌کردند تا از گریه کردن من را نجات دهند، یا دست و پایم را می‌بستند تا از نوع حرکت خوردنم متوجه شوند که چیزی میخواهم. وقتی از نیوشا می‌پرسم که آیا امکان استفاده از سمعک برایشان نبود، اضافه می‌کند: نه، چون سمعک گذاشتن برایشان سخت بود؛ عرق می‌کرد، خراب می‌شد و در آن زمان هم این دستگاه‌ها نبودند که اگر صدای بچه‌ای آمد چراغی روشن و خاموش شود یا تکان بخورد. او ادامه می‌دهد: من از ۳ سالگی به مهدکودک رفتم. این اتفاق خواسته پدر و مادرم و بیشتر اطرافیانم بوده است. می‌توانم بگویم که بیش از هر کسی، اطرافیان خیلی به مسائل خانوادگی یک زوج ناشنوا دخالت داشتند، بخصوص پدربزرگ و مادربزرگم. می‌پرسم چرا؟ او پاسخ می‌دهد: چون همیشه نگران بچه‌هایشان هستند و احساس می‌کنند ممکن است یک تصمیم نادرستی بگیرند و نتوانند درست راهنمایی کنند. تا حدی هم باید به این نگرانی‌ها حق داد. اما این وسط ما کلی اذیت شدیم و در خیلی جاها سعی کردیم خودمان یا والدینمان را ثابت کنیم که نشان دهیم از این خبرها نیست و آن‌ها هم زندگی‌شان را می‌کنند. این اتفاق نشان می‌داد که مدل تربیتی آن‌ها با آنچه ما انتظار داریم متفاوت است. قطعا در مواردی این موضوعات بار منفی داشته و از طرفی هم به خانوادم حق می‌دهم چون برخی دسترسی‌ها برای ناشنوایان وجود نداشته است؛ مانند کلاس رفتن، آموزش دیدن و کتاب خواندن، چون نوشتار و دستور زبانشان متفاوت است. ما از بچگی یاد گرفتیم که خانواده یعنی حامی بودن و از سن کم یاد می‌گیری که حامی باشی. این فقط برای خانواده‌ات نیست. من به خاطر این حامی بودن خیلی جاها از خود گذشتم و در نتیجه حسرت‌های زیادی به دل مانده است. یادم هست زمانی که در دوران مدرسه بازی می‌کردیم، ناگهان از بازی دست می‌کشیدم تا مترجم آن‌ها باشم و حرف‌هایی که آن‌ها و دیگران به هم می‌زنند را مثل یک پل به هم وصل کنم. وقتی خرابکاری می‌کردم و می‌گفتند زنگ بزن به خانه تا مامان بابات بیایند، می‌گفتم نمی‌توانم چون مامان بابام ناشنواست و سرکارند. تا وقتی که می‌آمدند، دلم نمی‌خواست حرف‌های خجالت‌آوری که مدیرمان به خانوادم می‌زد را بهشان نمی‌گفتم و قورتشان می‌دادم. برخلاف تصور شما، خانه ما پر از سروصداست. چون پدر و مادرم نمی‌شنوند، ناگهان صدای به هم خوردن وسایل، شکستن چیزها، جارو کشیدن و صدای وسایل آشپزخانه بلند می‌شود. مثلاً وقتی با تلفن صحبت می‌کنم و مامانم ناگهان وارد اتاقم می‌شود، مجبورم با حرکات صورت و زبان اشاره به او بگویم که دارم تلفنی صحبت می‌کنم. او ادامه می‌دهد: یکی از بزرگ‌ترین آسیب‌های زندگی‌ام را از دوست‌داشتنی‌ترین فرد زندگیم خوردم؛ معلم اولم که خیلی مراقبم بود. او به طور ناخودآگاه من را وابسته خودش کرده بود و وقتی ناگهان غایب شد، تأثیر منفی زیادی بر روی من گذاشت. مدت‌ها طول کشید تا بتوانم نقش او را در ذهنم کمرنگ‌تر کنم. در مورد خانواده یکی از بچه‌ها به نام میلاد تعریف می‌کرد که او خیلی تحقیر و آزار می‌شد، چه از طرف افراد مدرسه و چه از سوی همکلاسی‌ها. به همین دلیل، همیشه خانواده‌اش را قایم می‌کرد. ریحانه هم تعریف می‌کرد که وقتی فهمید به خاطر نگفتن وضعیت خانواده‌اش، مردم فکر می‌کنند که بچه طلاق است، با شجاعت کامل گفت: "پدر و مادرم ناشنوا هستند، من بچه طلاق نیستم." در هفته دوم کرونا، پدر مادرم مبتلا به کرونا شد، وقتی در بیمارستان پیش پدرم بودم و مادرم در خانه مبتلا به کرونا بود، ساعت شش صبح مرا از اتاق بیرون کردند چون یک خانم نمی‌توانست در اتاق آقایان باشد. وقتی به پرستار گفتم که مترجم پدرم هستم و اگر من نباشم ممکن است شما متوجه درخواست پدرم نشوید، او عذرخواهی کرد و اجازه داد کنار پدرم باشم. آن لحظه واقعاً حال خوبی نداشتم و نگران بودم که اگر من نباشم و پدر چیزی نیاز داشته باشد یا حرف پرستار و دکتر را متوجه نشود، چه خواهد شد. بعد از مرخص شدن پدرم و آرام شدن اوضاع، تازه فهمیدم که وقتی در چالش‌ها هستیم، ممکن است همه چیز را حل کنیم، اما وقتی آرامش برقرار می‌شود، طوفان درونی من شروع می‌شود. فکر می‌کنم اگر تراپی نبود، آسیب‌های زیادی می‌توانستند من را از پا درآورند؛ زیرا همیشه نگران بودیم که اگر من نباشم، چه بر سر والدینم خواهد آمد. چند بار مجبور شدم از کارهای مورد علاقه‌ام به خاطر شرایط خانوادگی و سلامتی آن‌ها بگذرم. بار دوم، هیچ وقت یادم نمی‌رود که وسط کافه پدرم زنگ زد و گفت مادرم زمین خورده است. وقتی رسیدم، دیدم که حتی نمی‌تواند روی پایش بایستد و درد کشیدن او هنوز تمام وجودم را آزار می‌دهد. با تمام شب‌بیداری‌ها و بی‌خوابی‌ها، دائم پیگیر پزشک خوب بودم چون فهمیدم عمل سختی در پیش دارد. چند روز فقط دویدم و از دیگران پول قرض کردم تا همه چیز را به بهترین شکل پیش ببرم. بعد از این اتفاق، پیگیری دائمی دکتر و فیزیوتراپی باعث شد که گاهی اوقات نتوانم به موقع به کلاس‌هایم برسم. هیچ وقت فراموش نمی‌کنم که خانمی در بیمه به من گفت: اگر تا فلان تاریخ مدارک را نیاوری، قرارداد تمام می‌شود. دلم می‌خواست فریاد بزنم: "مگر من چند نفر هستم؟" هم باید سر کار بروم، هم دکتر ببرم و بیاورم و هم کارهای بیمه را انجام دهم. این شرایط برای من بسیار سخت بود. با یک استکان چای دیگر به صحبتمان ادامه می‌دهیم: یادمه مهرنوش یکی از دوستام تعریف می‌کرد که یک بار خانمی برای خواستگاری زنگ زد و گفت تلفن را بدهید به مادرش. وقتی مهرنوش گفت مادرم ناشنواست، آن خانم ناگهان پشیمان شد. شاید حالا صحبت کردن درباره این موضوع برای مهرنوش سخت نباشد، اما قطعاً آن زمان خیلی اذیت شده است. یادمه همسر دوستم مدام من را برای پسرش خواستگاری می‌کرد و من هر بار از این موضوع فرار می‌کردم. تا اینکه به مادرم گفتم و وقتی شنیدم که عید می‌آیند دیدنی، پشیمون شدم و از خونه زدم بیرون. وقتی پدرم متوجه شد، زنگ زد و با آن خانم دعوا کرد. بعد هم به من زنگ زد و گفت با آرامش برگرد خونه و نگران هیچ چیزی نباش. آن موقع فهمیدم هیچ جایی امن‌تر از خونه کنار مامان و بابام نیست. هرگز یادم نمی‌رود وقتی هجده سالم بود، تنها کسی که به من جسارت داد که از باندی بپرم، پدرم بود. همه بهم می‌گفتند دیوونه‌ای، اما پدرم گفت: "برو بپر، دنیات عوض می‌شه." خلاصه اگر صدای گریه بچه همسایه‌ای رو شنیدی و دیدی ساکت نمی‌شه، به این فکر کن شاید فرد ناشنوا باشه. اگر بوق زدی و کنار نرفت، یا صداش کردی و حرکتی نکرد، آروم بزن روی شونه‌ش یا دستش رو بگیر تا متوجهش کنی. ما همیشه در اولین مواجهه‌مون با جامعه گیج می‌شدیم چون همه چیز متفاوت بود؛ از مدل صدا کردن گرفته تا قصه شنیدن با چراغ روشن. کاش آدما یاد می‌گرفتند به جای آخی الهی و صلوات فرستادن‌ها، از جملات و کلمات درست استفاده کنند. به خاطر همه چیزهایی که با بودن و نبودن ناشنوایان در این جامعه سخت بوده، باید تشویق کنیم که ادامه بدند و ما رو به این خوبی بزرگ کنند. موهایش را که تازه زده و هر از گاهی نگاهم به سمتشان میرفت می‌گوید: و حالا من با موهای فرفری که دیگه ندارم، اینو می‌گم تا بدونید. امیدوارم کنار هم بتونیم زندگی بهتری نه تنها برای ناشنوایان، بلکه برای تمام اقلیت‌هایی که در جامعه‌مون هستند بسازیم و کنار هم راحت‌تر و بهتر زندگی کنیم. مرسی که منو شنیدید. انتهای پیام/